lonliness

قسمتهای قبلی داستان تنهایی من را می‌توانبد از اینجا بخوانید:

داستان تنهایی من (قسمت اول)

داستان تنهایی من (قسمت دوم)

داستان تنهایی من (قسمت سوم)

در جمع دوستان بودن (هشتم تیر 1397)

وقتی در جمعی از دوستانم هستم، انگار دو حالت بیشتر وجود ندارد. اول اینکه یا من از همه بهترم و دوم که من از همه بدترم.اصلا این ذهن من نمیفهمد که چیزی بین اینها وجود دارد و من در کارهایی بهترم و در کارهایی از تعدادی بدترم.

جدای از اینها، مگر اصلا بهتر بودن من از بقیه چه ربطی دارد به بیرون رفتن با آن آدمها؟ آیا آنها به بهتر بودن من فکر کردند که قرار شده با من بیرون بیایند یا من با آنها بیرون بروم؟

تازه این وسط تجربیات دیگری هم دارم که اساسا موضوع را زیر سوال می برد. وقتهایی بوده که منطقا از جمع سرتر بودم اما باز هم احساس تنهایی داشتم.

راه حل اما همان راه حلی است که یک هفته پیش پیدا کردم. باید سعی کنم بفهمم که من سوژه همیشگی نیستم. دیگران هم سوژه می‌شوند و نمی شود تمام وقت درباره من صحبت شود.

اتفاق دیگری هم دارد این وسط می‌افتد. به دیگران مدام توجه می کنم تا عکس العملی نشان دهم تا سوژه من شود. وقتی این فکر را دنبال می کنم به این می‌رسم:

“اصلا اظهار نظری نکنم در ابتدا، سپس طوری جلب توجه کنم که انگار سوژه منم و همه به من توجه کنند”

اینجا یک نکته پایه ای مهم معلوم می شود: اول باید بدانم که مخاطب منم و در درجه اولویت بعدی است که بدانم سوژه همیشه من نیستم. با این ترتیب دیگر بازی بالا را با خودم نمی کنم و این بازی بی معنی می شود چرا که اصلا مخاطب را دیگران نمی دانم و خودم را زندگی خواهم کرد.

درباره این مورد باید بیشتر بنویسم.