این دومین قسمت از مجموعه “بچه ای که ریش دارد” است. قسمت اول را در اینجا میتوانید بخوانید.
این مجموعه درسهای من از نداشتن بلوغ در شرایط مختلفی از زندگیام است که متوجه اش شدم و درسهایی از آنها گرفتم و در نهایت این درسها را در اینجا مینویسم.
روز قبل تصمیم گرفتیم با تعدادی از دوستانمان به بیرون برویم. مامان به رفتن به میهمانی اصلا راضی نبود و دلیلش هم شرایط کرونایی! این روزها بود. ما بیرون رفتیم و بعد از آن تصمیم گرفتیم در خانه یکی از بچه ها پیتزا درست کنیم. وقتی به خانه آنها رفتیم (با اینکه چند بار تمیز بودن وسایل و شیوه درست کردن غذا چک میشد) اما من بدون فکر کردن زیاد و پس از تماس مامان، به او گفتم که هنوز بیرون هستیم.
تصمیمی که از ندانستن چیزی که دارمش میآمد. پس از این حرف که اسمش دروغ است، مامان متوجه شد و خیلی دلخور شد. وقتی به علت دلخوری اش دقت کردم و سعی کردم آنرا بفهمم، آنقدر ناراحت شدم که تصمیم گرفتم آنرا در اینجا بنویسم که یادم بماند و سعی کنم این اشتباه فهمیدن را تکرار نکنم.
من با دقت به دلیل ناراحتی مامان فهمیدم از محرم ندانستن دلخور شده. از اینکه همه جوره سعی کرده من را بفهمه و برای من شرایط راحتی را فراهم کنه اما من او را محرم یک تصمیم ساده ندانستم و حالا فکر کرده من و یک نفر دیگر با هم تبانی کردیم و به او نگفتیم چون فکر می کردیم توضیح دادن برای او فایده ای ندارد. با اینکه این استدلال اصلا در ذهن ما نبود اما بخش اول این حرف کاملا درست است و از درست نفهمیدن من میآید.
من درست نفهمیده بودم که چقدر از جانب خانواده خیالم راحت است. من درست نفهمیده بودم که خانواده همه جوره سعی کرده من را بفهمد و ارزشهای من را بپذیرد هرچند برایش خیلی خیلی عجیب بوده. هر چند برایش بعضا خیلی سخت بوده و قابل هضم نبوده اما با تمام وجود این سعی را کرده. مخصوصا مادرم که با تمام وجود سعی کرده حرف من را بفهمد و پدرم که همیشه همراه این مسیر فهم مشترک بوده.
\س من وظیفه دارم این تلاش مشترک را جواب دهم و همانقدر سعی کنم در این مسیر فهم مشترک بمانم وگرنه تلاش آنها را ضایع کردم. راه حل جایگزین این بود که به جای دروغ گفتن سعی می کردم واقعیت را بگویم و از استدلالم دفاع کنم. این باعث میشد هم من حرفم را گفته باشم و هم خانواده ام احساس بی نتیجه بودن تلاشهایش را نکند. سعی می کنم در ادامه اینگونه باشم.