راستش هرچقدر خواستم امشب با سرگرم کردن خودم به متمم و برنامهریزی آینده، حواسم رو پرت کنم، نتونستم. این شمارندههای لعنتی که هر لحظه میبینمشون و تمومی ندارن، داره از درون داغونم میکنه. نمیتونم تصور کنم این شمارندهها با خانواده این ۱۷۶ نفر چیکار میکنن. اتفاقی که تموم شدن ثانیه این شمارندهها نشونش میده، از دست رفتن امید خیلی از ماهاست. یکی از ارزشمند ترین داراییهامون رو سال پیش همین موقعها بعد از حدود ۶ ساعت دیگه از دست دادیم.
یادم میاد بعد از اون اتفاق و اعلام ساقط شدن هواپیما با موشک، با سه یا چهار نفر از دوستام قطع رابطه کردم. داراییهای باارزشی بودن اما نه به اندازه ارزش چیزی که میخواستم برای خودم نگهش دارم. راستش الآن هم اگر دوباره برگردم همین تصمیم رو میگیرم و در کنار تحمل سلیقه متفاوت، بی شرف بودن (به معنی رعایت نکردن وظیفه انسان بودن از سمت افراد) رو تحمل نمیکنم.
فقط برای یکم آرومتر شدن این چند پاراگراف رو نوشتم و کنار این داستان، چند تا چیز کم ارزش ، هم که یاد گرفتم رو اینجا مینویسم (کم ارزش هستن در مقابل سوگواری برای انسانهای بیگناهی که کشته شدن):
۱-باید دقت و سعی کنم که وارد سیستم دولتی یا وابسته به حکومت نشم. هزینه این ورود برای من ممکنه به قیمت تلف شدن بخش بزرگی از عمرم تموم بشه.
۲-سطح استاندارد خودم رو توی تعامل با افراد حفظ کنم. به این معنی که آگاهانه بدونم که اگر فرد مقابل من به خاطر منافعش داره از حکومت دفاع میکنه، جایگاهش نسبت به من (و مایی که انتخاب کردیم منافع بلند مدت رو فدای منافع کوتاه مدت شخصی نکنیم)، بسیار پایین تره و خیلی از جاها لیاقت هم صحبتی بلند مدت با من رو نداره. از دست دادن این فرد از جمع دوستان و اطرافیان من چیزی از من کم نمیکنه.
۳-با تمام وجود فراموش نکنم در این بیش از یک سال پیش بر من چه گذشت و در تمام تصمیمهای آینده خودم اتفاقهای دیماه و آبانماه سال ۹۸ رو در نظر بگیرم.
پینوشت: این یادگیریها کاملا شخصیه و به کسی توصیهاش نمیکنم.
شهاب عزیز؛
حرفت رو کاملا در مورد از دست رفتن امید بعد این واقعه به خوبی میفهمم.
در کل ترغیب شدنم به کامنت گذاشتن ازونجایی بود که دیدم حدودا هر ۳ مورد رو من هم پیش گرفته بودم.
سلامت باشی
بهنام
بهنام عزیز سلام.
ممنونم بابت نظری که اینجا برای من نوشتی و خوشحالم دوستی پیدا کردم که یادگیری های مشابهی از یک اتفاق داشتیم.
شما هم سلامت باشی
سلام
من از بازدیدکننده های اکثر مطالب وبلاگ شما هستم. از مطالب مفید شما سپاسگزارم.
خیلی خسته ام اما در رابطه با این متن دلم خواست کمی حرف بزنم شاید بتونم رنگی از سمت خودم به رنگ نگرش شما بپاشم. شاید سیاه شاید سپید شاید بیرنگ…
در این فاجعه تلخ عوامل بسیار زیادی دخیل بودند. عواملی که شاید هیچوقت در خودمان جستجو نکردیم. همیشه از خودم سوال میکنم که چطور میشه که خیلی از نخبگان این کشور به این نتیجه میرسن که باید برن، نمیشه موند، هیچ امیدی نیست. خب یک جواب همیشگی اینه که بگیم وضعیت حکومت و دولت و سیاست های احمقانه و….
اما هیچوقت در خودمون دنبال این پاسخ بودیم؟ من با خودم خیلی کلنجار رفتم. سالهای زیادی رو به خاطر آوردم که نتونستم کاری کنم. این عزیزان رو میشد با لبخند، با دلگرمی، با کار گروهی، با تلاش مشترک، با اعتماد، با لگد نکردن، با بها دادن، با…. امیدوار نگه داشت.
من به نوبه خودم در سوار شدن تک تک اون افراد به اون هواپیما شریک هستم. منی که سختم بود حتی در قالب یک تیم تحقیقاتی کار کنم، منی که شاید میدیدم در محل کارم به یک نخبه جفا میشه و سکوت کردم، منی که همه چیز رو تبدیل به رقابت، نمره و رتبه و… کردم و له کردم و رد شدم…
من های زیادی که مارو تعریف کردند. نه قشر ضعیف و کارگر و کشاورز و دامپرور رو…. مارو… قشر نخبه و درجه یک جامعه رو…
دروغ هایی که به خودمون میگیم ما رو تعریف کردند… شرکت های خصوصی و نه دولتی زیادی که هرگز مبتنی بر شایسته سالاری و نخبه پروری نیستند. گروه های تحقیقاتی که میشد شکل بگیرند، و ساده تر از همه روابط دوستانه ای که میشد حداقل وجدان مارو برای اینطور به خاک و خون کشیده شدن عزیزانمون، آروم کنند.
ما قربانی نیستیم ما به معنای کلمه شریک جرم هستیم. ما زنجیره عظیم اتفاقاتی هستیم که به دست و انگشت اون اپراتور قدرت فشار دادن یک کلید رو دادیم.
ما خون های آلوده جاری در این انگشت هستیم.
قبول نکردیم که ما باید یک روز این آلودگی رو پالایش کنیم، قبول هم نمیکنیم… آدم ها حق دارند نخوان بفهمن، آدم ها حق دارند نخوان باشن… اطرافیان ما حق دارند بخاطر منافع حداقلی خودشون از سیستم دفاع کنند، هیچکس نمیتونه به اونا که جزو کوچکترین و بی اهمیت ترین فرض های این صورت مسأله هستند طوری برخورد کنه که انگار اونا از ما بیشتر در این جنایت شریک هستند.
بقول غنی زاده عزیز مو از خود ماست… مایی که نتونستیم بعد از گذشت اینهمه سال هم رو بفهمیم و بدونیم با حذف، قطع، فیلتر، خط کشی و تعیین حدود نمیشه قضاوت نکرد… نمیشه حکم نداد…
ما زمانی که دیگران رو بفهمیم و با کفش هاشون راه بریم هرگز اون ها رو قضاوت نخواهیم کرد.
ما باید رها کنیم رییس… رها… بزاریم آدمای اطرافمون خودشون باشن، بدون خود سانسوری و ترس… دیکتاتور و متعصب درون خودمون رو سرنگون کنیم، طرفداری و مرزبندی و زنده باد و کرده باد رو دفن کنیم.
مادامی که ما نخوایم به گروهی گوش بدیم، گروهی به ما گوش نخواهند داد.
در این سیستم در هم تنیده کسی منزه از مشارکت در وضع موجود نیست… به اطرافیان خودمون سخت نگیریم هرچی و هرطور که هستن…
حرف زیاده اما فکر میکنم بیشتر از این خارج از حوصله خواهد شد.
صبح روز حادثه به لاشه های اون هواپیما خیره بودیم. به دود و … و سربازانی که با ما گریه میکردند و خانواده ها رو به آغوش میکشیدن، ازشون خواهش میکردن جلو نرن، چون اونها هم مثل ما شوکه بودند و باور نمیکردیم که چه اتفاقی رخ داده است.
اونا هم مثل خیلی از آدمای این سیستم قلبشون از اینکه فکر میکردند این هواپیما سقوط کرده به درد اومده بود چه برسه به لحظه ای که فهمیدن این فاجعه سقوط نبود…
به یاد الناز نبیی عزیز
موفق باشید.