ما همیشه ادم درست و خوب داستان هایی که برامون اتفاق افتاده هستیم. میتونیم همین الان چندین داستان تعریف کنیم از اتفاق هایی که تو چند سال قبل برامون افتاده و بین همه ادمهای بد اون خاطره و داستان، ما توی گروه ادمهای خوب هستیم.
اگر ما توی همه داستان هامون ادم خوبه ماجرا هستیم، احتمالا بقیه ادمها هم وقتی خاطره تعریف میکنن، ادم خوبه داستان های خودشون هستن.
فرض کنین دارین داستان دعواتون با یک ادم رو تعریف میکنین و از نظر شما اون ادم حقش بوده که به خاطر بی ادبی و فحاشی از شما کتک بخوره.
اگه از دید اون ادمی که کتک خورده داستان رو ببینیم، احتمالا اون ادم اینطوری تعریف میکنه که با یه لات توی یک خیابونی مواجه شده و ناعادلانه کتکش زده. و این نکته هم گوشزد میکنه که اگر مملکت قانون داشت این ادمها مجال خودنمایی پیدا نمیکردن و اصلا من با این شخصیتم به درد زندگی توی این مملکت بی قانون نمیخورم.
یا فرض کنین توی شرکت یه همکار، کار شما رو زیر سوال میبره. از دید شما اون داره زیرآب شمارو میزنه و اصول اخلاقی رو رعایت نمیکنه. اما یه لحظه خودمون رو بذاریم جای اون آدم و داستان رو از سمت اون ببینیم شاید دید بهتری بهمون داد:
توی یه سناریو میتونه این شکلی باشه از دید اون ادم: همکارم خیلی جونیوره و وقت من رو میگیره. بهتره همینجا سعی کنم مساله رو حل کنم تا نیروی بهتر بگیرن. هم وقت منو نگیره هم شرکت سود میکنه.
یا اینطوری: من با این ادم هیچوقت نمیتونم دوست بشم چون به نظرم سافت اسکیل خوبی نداره. پس بهتره با اشاره به این نکات مدیرا رو أگاه کنم که توی ارتقا شغلی اون تجدید نظر کنن.
وقتی از دید طرف مقابل نگاه میکنیم تازه مشخص میشه که مساله کجاست و احتمالا چطور باید برای بهبودش قدم برداشت یا حتی بهمون این فرصت رو میده که سراغش بریم و باهاش گفتگو کنیم. تا قبلش و با نگاه خودمون اصلا راهی برای بهبود مساله و گفتگو به جز درگیری و زیرآب زنی متقابل وجود نداره.
برای من تمرین جالبیه وقتی یکی خاطره ای از خودش تعریف کرد و خودش تنها ادم خوب و درست داستان بود، یه لحظه سعی کنیم داستان رو این دفعه طوری روایت کتیم که همون ادم بشه بدترین نقش داستان و بدترین نقش بشه قهرمان داستان جدید.
اولین باشید که نظر می دهید