این مجموعه تمرکزش بر عدم بلوغ من است و سعی می کنم مثل همیشه آنطور بنویسم که اول برای خودم روشن شود که مشکل کجاست و سپس راه حلی برای مشکلم پیدا کنم. برای من همه اینها از نوشتن بدست می آید از دیدن دقیقتر مشکل تا تشریح آن و سپس راهکار یافتن برای آن و اصلا به همین خاطر می نویسم. من را ببخشید که داستان نویسی ام ضعیف است. در برنامه دارم آنرا قوی کنم اما فعلا مشکلات خیلی بزرگتری در زندگی دارم و اولویت با داستان نویسی نیست 🙂

به دلیل موضوع مورد تمرکزی که این مجموعه نوشته دارد، خود افشایی آن هم زیاد است و از آن انتشار آن تا حدودی خجالت می کشم بنابراین سعی می کنم که بعد از پیدا شدن مشکل و راه حل برای آنها منتشرشان می کنم تا حس خودم به خودم خوب بماند.

هفتم تیر 98

دیروز کرج بودیم خانه مادربزرگم. مادر بزرگم سفر بود، رفته بود مشهد و ما و خانواده عمویم و پدر بزرگم کنار هم بودیم. طبق عادت هر هفته چهار نفری (من و مادرم و آرمیتا دختر عمویم و زن عمویم) پانتومیم بازی می کردیم. بالاخره بعد از چند بار رو شدن این نشانه بچه بودنم را خودم هم دیدم. من و مادرم یک تیم بودیم و آن دو نفر تیم دیگر. می خواستم کلمه “دختر” را برسانم اما هرکاری می کردم موفق نمی شدم. مدام حدس می زد مادر و سپس بچه و اصلا سمت دختر و پسر نمی رفت. بعد از اینکه زمانمان تمام شد، شروع کردم کولی بازی درآوردن که چرا نتوانسته بگوید و خیلی ساده بوده و این حرفها. شاید بخشهایی از کولی بازی ام را ننویسم بهتر است چون خیلی جالب نبود.

اما در واقع چه اتفاقی افتاد:

1)من و مادرم کلمات درون ذهنمان خیلی متفاوت است به یک دلیل ساده و آن هم اینکه تجربه زیستمان متفاوت است. پس چرا انتظار داشتم علائم در ذهن من و او یکی باشد؟

2)بعد از رفتارم، حس می کردم مثل یک بچه ای هستم که رفتاری کرده و حالا بزرگترها باید بیایند و ماست مالی اش کنند و از آن خجالت بکشند. دقیقا لحظه بعد از رفتارم این حس را داشتم.

3)رفتارم به معنی زیر پا گذاشتن صمیمیتی بود که مدام سعی می کنم به عنوان ارزش خودم در زندگی دنبال آن بگردم اما اینجا ذره ای به آن عمل نکردم. وقتی در جمع به کسی که دوستش داری، بلند می گویی “چرا دقت نمی کنی؟” حق ندارد به دوست داشتنمان شک کند؟ جالب اینجاست که بعد از بازی می خواستم بگویم این فقط بازی بوده و جدی نگیرد اما نمی توانستم چون من بودم که به فقط بازی بودن اعتقادی نداشتم!

حالا چه کنم؟

1)متوجه باشم که به یک دلیل خیلی منطقی نتوانسته بگوید و آن تجربه زیست متفاوت ماست.

2)هروقت این حس بچه بودن را داشتم احتمالا سوژه ای برای قسمت بعدی این بخش است و به این حس دقت بیشتری کنم.

3)به ارزش خودم که صمیمیت است پایبند باشم. این ارزش من بوده و هست که کسانی که دوست دارم را مهمتر از چیزهای دیگر بدانم و روی آن تمرکز کنم.