پیش نوشت: این نوشته کوتاه، تحلیل علمی نیست، کامل نیست و بر اساس تجربه شخصی و مطالعات پراکنده نوشته شده، در آینده سعی میکنم این نوشته رو دقیقتر و کاملتر کنم.

ذهن مهندسی من وقتی مطالب مربوط به انسان رو تحلیل میکنه معمولا دچار ساده انگاری میشه و از لایه های مختلف یک فرآیند پیچیده فقط اولین لایه ها رو تحلیل میکنه. دقیقا همین اتفاق برای من در مورد نقش حرف زدن توی رابطه عاطفی افتاد و خیلی دست بالا در نظر گرفته بودمش.

قبلا فکر میکردم حرف زدن در رابطه عاطفی، راه حل همه مشکل ها هست. هنوز هم همینطور فکر میکنم، اما با تجربه هایی که گذروندم، سعی کردم کمی دقیقتر به این ایده نگاه کنم و بهتر بفهممش. قبلا فکر میکردم حرف زدن به حل مشکل میرسه، دو نفر انقدر باید حرف بزنن تا مشکلشون رو حل کنن. حل مشکل هم لزوما به معنی درست شدن رابطه نیست، ممکنه این حرف زدن تا جایی پیش بره که رابطه دیگه عملا تموم شده حساب بشه و دو طرف مطمئن بشن که دیگه نمیتونن ادامه بدن یا توی نقطه مقابل اینکه بتونن مشکلشون رو حل کنن.

اما این تحلیل یک جاییش میلنگید. وقتی توی فرآیند حرف زدن در مورد یک مشکل وارد میشید، حل مشکل صرفا با حرف زدن اتفاق نمی افته و نیاز به گامهای دیگه ای داره. احتمالا شما هیچ دو نفری رو پیدا نکنید که صرفا با حرف زدن مشکل رابطشون رو خل کرده باشن.

در واقع حرف زدن صرفا شروع یک فرآیند برای حل مشکل هست. توی این فرآیند و وقتی یک مشکل توی رابطه عاطفی حل میشه، به جز حرف زدن های مداوم، اتفاقهایی مثل پذیرفتن، تلاش برای تغییر و یادگیری مداوم اتفاق میفته که بسیار سخت تر، پیچیده تر و زمان بر تر از خود فرآیند حرف زدن هست.

حرف زدن در واقع سرنخ هایی برای پذیرش، تغییر یا یادگیری به ما میده و این ماییم که باید آماده گرفتن این سرنخ ها باشیم.

اینجا مشخص میشه که حرف زدن باید توی فضا و زمانی اتفاق بیفته که آماده گرفتن این سرنخ ها باشیم. حرف زدن در مورد مشکلات رابطه وقتی کلا نیم ساعت وقت داریم یا در کنار ددلاین پروژه شرکت، معمولا به پذیرش، تغییر یا یادگیری نمیرسه و احتمالا ختم به یه جر و بحث بی نتیجه میشه.

پی نوشت اول: این نوشته نتیجه سعی من در پذیرش بعضی از سرنخ‌هایی هست که توی صحبت کردن به دست آوردم و این پذیرش مثل هر پذیرش دیگه ای، سخت و زمان بر بوده 🙂

پی نوشت دوم: تصویر این نوشته لایسنس رایگان دارد (مطالعه بیشتر درباره لایسنس عکس‌ها)