پیش نوشت: کتاب مردی به نام اوه را در دو ماه آموزشی سربازی و عموما در حال ایستاده خواندم و چیزهای مختلفی از آن آموختم که در اینجا درباره اش می نویسم. شاید بتوان گفت یادگیریهای من از این کتاب، انتقامی سنگین بر (یا میوه شیرینی از) دو ماه زمانی بود که برای این دوره از زندگی گذاشتم.
آنچه از این کتاب برای من می ماند، امیدوار ماندن در شرایطی است که لزوما درک کاملی از سیستم این جهان نداریم. اگر هرآنچه یا هرآنکس که دوست دارم دیگر نباشد و آنچه ساخته ام ویران شود و از بین برود، دیگر بودن یا نبودن من چه فرقی می کند؟ به نظر میرسد سیستم این جهان هر لحظه می تواند ما را شگفت زده کند و راهی پیش روی ما بگذارد. دیدن یک دختر زیبا، علاقمند شدن به نقاشی یا خطاطی، یک ایده جدید برای راه اندازی یک کسب و کار، داشتن یک دختر با موهای دم اسبی که از سر و کول پدر و مادرش بالا می رود و هزاران اتفاق دیگری که بارها برایمان رخ داده یا رخ خواهد داد.
مردی به نام اوه داستان مردی است که دلیل زندگی خودش را پیدا کرده، یک عمر با اون زندگی کرده اما اکنون که این دلیل را از دست داده، دیگر دلیلی برای ادامه زندگی خودش نمی بیند. بارها تلاش می کند که به سونیا بپیوندد و هربار قبل از خودکشی وضعیت ظاهر خود را مرتب می کند اما زندگی دلایل دیگری برای زندگی به او نشان می دهد.
بخشهایی از کتاب مردی به نام اوه مربوط به دلیل زندگی:
- وقتی کسی را از دست می دهید، دلتان برای خاطرات عجیبش تنگ می شود. دلتان برای چیزهای کوچکش تنگ می شود، برای خندیدن، رفتارش، آنطور که توی تخت از این پهلو به آن پهلو می شود.
- آدم سخت کار می کند، مواظب رفتارش است، پول پس انداز می کند، اولین سابش را میخرد، در یک دوره آموزشی شرکت می کند، در امتحانات قبول می شود، به مصاحبه شغلی می رود، مثل خر کار می کند، قدردان است، هیچ وقت مریض نمی شود، مالیاتش را پرداخت می کند، کارهایش را خوب انجام می دهد، با یک زن آشنا می شود، ازدواج می کند، سخت کار می کند، ترفیع میگیرد، یک ساب مدل بالاتر می خرد، به بانک می رود، وامی میگیرد که بتواند پنج ساله صافش کند، یک خانه کوچک در ردیف خانه های دیگر میخرد، خانه ای که زنش دوست دارد در آن بچه بزرگ کند، پول خرج می کند، پس انداز می کند، یک ساب جدیدتر می خرد، به تعطیلات می رود، جایی که در رستوران ها آهنگ خارجی پخش می کنند و شراب قرمزی می نوشند که از نظر زنش کم نظیر است، سپس به خانه بر می گردد و دوباره سر کار می رود، مسئولیت می پذیرد، مراقب رفتارش است و کارهایش را خوب انجام می دهد.
- این سونیا بود که با اون ازدواج کرد و حالا که دیگر نیست تا نوک بینی اش را روی ترقوه ی اوه بگذارد و خوابش ببرد. اوه نمی داند باید چه کار کند، همین.