پیش نوشت:
مجموعه “داستان تنهایی من”، داستان 25 سال زندگی با حس تنهایی درونی و حس تلخ پذیرفته نشدن است که حدود شش ماه است قدم به قدم رو به بهبود است. تصمیم گرفتم داستان این حرکتم را به طور مفصل و در چندین قسمت منتشر کنم. این داستان ترکیبی از دفترچه ثبت فکرها و خاطرات روزانه من و مطالبی است که درباره عزت نفس در درس عزت نفس متمم و سایر کتابها و سایتها میآموزم.
به قول محمدرضا در فایل صوتی عزت نفس متمم، من هم دو راه داشتم. یا باید صبر میکردم و بعد چند سال رفتارهای اشتباهی که در این مدت کشف کردم را اصلاح میکردم و نتایجش را مینوشتم. و یا باید همینجا روند پیشرفتم را منتشر کنم و همزمان تلاش کنم بهتر باشم.
مطالعه تفاوت کلمات تنهایی، انزوا و عزلت از معلم عزیزم هم میتواند کمک کند تا بهتر حس خودمان را بیان کنیم. دلیل اینکه از کلمه تنهایی در این مجموعه نوشته استفاده میکنم این است که تمام لحظات تنهایی من تلخ نیست. بخش تلخش به دلیل انزواست و بخش شیرینش به دلیل حس آزادی از مستقل بودنم میآید. بنابراین از تنهایی استفاده کردم که ترکیبی از شیرینی و تلخی در لحظات فرد بودنم است.
در قسمت اول داستان تنهایی من، دو بخش از روزنوشتههای دفترچه خاطرات و فکرهای روزانهام را در تاریخهای 30 اردیبهشت و 4 خرداد 97 منتشر میکنم. این دو نوشته برای من بسیار با ارزش هستند چون حس مبهم و نامشخص من را به یک مشکل قابل لمس تبدیل کرد تا بتوانم با دیگران دربارهاش صحبت کنم.
30 اردیبهشت 1397
دو هفته دیگر دوران آموزشی سربازی من تمام میشود. ماه اول آموزشی بسیار سخت گذشت. این سختی دو چهره داشت. اول سختیای که با همهی سربازها تحمل کردیم و در دسته سختیهای زندگی در شرایط سخت با فرماندگانی مریض میگنجد. سختی دوم اما شاید فقط مختص به من و شاید تعداد معدودی مثل من بود. اگر بخواهم مفصلتر بنویسم تنها میتوانم بگویم هروقت مشکلی پیش میآید اول خودم را مقصر میدانم و به سختی از انتقاد میرنجم.
4 خرداد 1397
در این مدت کوتاه و با دقت بیشتر به خودم، نشانههای زیادی پیدا کردم که اینجا یادداشت میکنم:
1-وقتی از خاطراتم تعریف میکنم دوست دارم همه را تحت تاثیر قرار دهم. وقتی آنها گوش نمیدهند حس میکنم اعتبار لازم را از آنها نگرفتم و دچار بی کسی میشوم. حس میکنم کسی نیست که مرا بفهمد و حتی کسی نیست که بخواهد به من گوش کند. در حالت برعکس آن اگر کسی به من توجه کند و از من درباره جزئیات بپرسد، آن فرد در نظرم بزرگ میشود. البته سعی میکنم کاری کنم که باز هم بیشتر توجه کند. انگار به فردی نیاز دارم که تمام عمرش به من توجه کند. اما وقتی به خودم نگاه میکنم، اگر کسی پیش من بیاید و توجه بخواهد، ذوقش را کور میکنم. تا حدی گوش میدهم و بعدش خسته میشوم و ناخودآگاه به این فکر میکنم که پس خودم چی؟
2-صدای درون من متوجه نظر و فکر دیگران راجع به من است. انگار همش نگرانم که این دوستم به چه فکر میکند. این صدای درون البته بی طرف هم نیست. وقتی یک نفر در سریازی به سمت من آمد و خواست دوست من باشد، همش از خودم میپرسیدم که چرا باید من را دوست خود بداند و آیا در سطحش هستم؟ انگار نگران بودم چیزی بگویم که از دستش بدهم.
3-وقتی قدم میزنم مدام نگرانم که اگر با شخصی چشم در چشم شوم، راجع به من چه فکری میکند؟
4-وقتی به دوستی با دختری فکر میکنم که فعال و کمی سرزبون دار است، انگار اصلا نمیتوانم خودم را چنین موقعیتی تصور کنم و یک هوا با این آدم فاصله دارم.
(ادامه دارد …)